مترجم: عباس بخشی پور رودسری (عضو هیأت علمی دانشگاه تبریز)
امروزه روانشناسی یکی از بالندهترین رشتههای علمی است و روانشناسان در عرصههای مختلف حیات اجتماعی از جمله آموزش و درمان تأثیرگذار هستند. با این همه به نظر میرسد دین در زندگی اکثر روانشناسان نقش ناچیزی ایفا میکند. در درسنامههای روانشناسی، دین و اعتقادات دینی عموما نادیده گرفته میشود. همچنین، ایمان و اعتقادات دینیِ درمانجویان از سوی رواندرمانگران به کرات مورد غفلت قرار میگیرد. بسیاری از روانشناسان در قبال دین سکوت میکنند. نزد بسیاری از روانشناسان، اتخاذ این موضع به هیچوجه از سر خصومت نیست، بلکه احترامآمیزترین موضعی است که شخص میتواند در قبال چیزی که هیچ درک و فهمی از آن ندارد، اتخاذ کند. رابطه روانشناسی، به عنوان یک رشته علمی یا حرفه، با دین و اعتقادات دینی نوعا به سه شیوه صورت گرفته است. تمامی این شیوههای ارتباط، یکسویه هستند و روانشناسی به هیچ نحو از این رابطه تأثیر نپذیرفته است. نخستین شیوه ارتباط، مطالعه علمی دین است که «روانشناسی دین» خوانده میشود. روانشناسی دین تاریخ طولانی و مشخصی دارد و یکی از حوزههای اصلی مطالعات روانشناختی از دهه ۱۸۸۰ تا ۱۹۳۰ میلادی بوده است. این گرایش امروزه نیز زنده و پابرجاست. در این شیوه مواجهه، دین موضوع شناسایی روانشناسی قرار میگیرد. دومین شیوه، به کار گرفتن یافتههای روانشناسی به وسیله کشیشان در کار هدایت و ارشاد پیروان و مؤمنان بوده است. تقریبا از همان آغاز نضج روانشناسی در آمریکا، یعنی اواخر قرن نوزدهم، کشیشان نیمنگاهی به روانشناسی و رشتههای بهداشت روانی داشته و از روانشناسی به عنوان منبع کسب بصیرت در حوزه هدایت پیروان خویش استفاده میبردهاند. تقریبا هر نهضت و گرایش در حوزه بهداشت روانی در روانشناسی، مورد استفاده روحانیون قرار گرفته است. آخرین نوع رابطه، استفاده از نظریهها و یافتههای روانشناسی برای تعریف و تفسیر مجدد سنن رسمی دین، تجدید نظر درباره آنها یا کنارگذاردن و تعیین جانشین برای آنها است.
هریک از چهار سرمشق پژوهشی در روانشناسی، یعنی روانکاوی، رفتارگرایی، انسانگرایی و شناختگرایی، برای هدف فوق به کار گرفته شدهاند. به عنوان مثالی از سرمشق شناختگرایی میتوان به مقاله اخیر اسپری (۱۹۸۸) اشاره کرد. بحث اصلی اسپری آن است که این سرمشق جدید ذهنگرا، فهم جدیدی از دین فراهم میسازد. او خاطرنشان میکند که این دید به آسانی میتواند حتی با مرامهای ضددینی مانند کمونیسم یا انسانگرایی سکولار سازگار باشد و باید از اتکا بر تبیینهای ثنویگرا، قائل به جدایی وجودشناختی روح و جسم، دست بشوید، در نتیجه عاری از تمامی باورهای فراطبیعی شود. به طور خلاصه در این دین جدید، انسان باید به خود چونان عالیترین محصول شناخته شده تکامل و در نتیجه به عنوان موضوع دغدغه غایی نظر کند. آدمی باید اخلاق خود را برای ارتقای خیر عام مبتنی سازد تا سطح پیشرفت تکاملی مدام استعلا یابد.
در هر یک از سه شیوه مذکور، با دین به مثابه یک شیء یا موضوع برای مطالعه، تعلیم و تأمین خدمات یا اصلاح برخورد میشود. هر یک از این سه شیوه، دستکم از جهاتی، وجوه مقبولِ رابطه میان روانشناسی و دین هستند، ولی در مجموع ناقصند، زیرا در هیچیک از آنها به دین همانند یک همشأن و شریکنظر نمیشود. در مقاله حاضر به رابطه میان روانشناسی و دین از زاویه متفاوتی پرداخته میشود؛ رابطهای که بر توازن و احترام مبتنی است.
در بخش نخست این مقاله، به نفع درکی از علم و دین استدلال میشود که بر اساس آن، این دو حوزه به رغم تفاوتهایشان واجد بنیادهای مشترکی نیز هستند. تکیهگاه اساسی این بخش بر فهمی موسّع از ماهیت علم و روانشناسی استوار است. ارتباط دین و اعتقادات دینی با رشته علمی روانشناسی گریزناپذیر است. در این مقاله پارهای از راههای ارتباط این دو مورد کاوش قرار میگیرد. پس از آن به جستوجوی راههای تعامل میان اعتقاد دینی و استفاده از روانشناسی در حوزه عمل بالینی میپردازیم. در دومین بخش این مقاله، تحلیل از سطح توصیف فراتر میرود و به سطح تجویز میرسد پیشنهادهایی در زمینه چگونگی ارتباط دین و روانشناسی و تأثیر آن بر روانشناسی هم در عرصه علمی و هم در عرصه کاربردهای حرفهای ارائه میشود.
درباره قیاسناپذیری دین و علم
صورتبندی معمول از رابطه دین و علم این است که دین هیچگونه رابطه سازندهای با علم ندارد جز آنکه احتمالاً موضوع مطالعه علم واقع شود. باربور (۱۹۷۱) اظهار میدارد که علم و دین غالبا به صورتِ مبنایی مقایسهناپذیر تلقی میشوند، زیرا اعتقاد بر این است که الف) علم بر امور واقع مبتنی است و دین بر ایمان، ب) مدعیات علمی، تحقیقپذیر یا ابطال پذیرند، در حالی که مدعیات دینی از راه تجربه عینی قابل ارزیابی نیستند، و ج) معیار گزینش در میان نظریههای علمی، روشن و عینی است، در حالی که معیار گزینش میان ادیان، مبهم و ذهنی است.
برخی دانشمندان معتقدند دین به پرسشهای آدمی در حوزه معنا، ارزشها، غایات و اخلاق پاسخ میدهد. این حوزهها اموری تلقی میشوند که هیچگونه ادعایی در مورد امور واقع ندارند. اگر این تلقی از دین را بپذیریم، چگونه دین میتواند رابطهای دو سویه با علم برقرار کند؟ در جواب میتوان گفت دین از موجودیتی چند وجهی برخوردار است. برای رسیدن به مقاصد مقاله حاضر، بر بُعد شناختی یا گزارهای اعتقادات و آموزههای دینی متمرکز میشویم. دین نوعا یک بعد گزارهای دارد که یا آشکارا در آموزه رسمی آن بیان میشود و یا به نحو مضمر درون مناسک و اعمال تجویز شده از سوی دین ظهور مییابد. هر دینی در مورد ماهیت جهان، حقایق غایی، وجود انسانی و دیگر موجودات، جایگاه انسان در طرح غایی امور و ماهیت اخلاق نظراتی دارد. به منظور تحلیل رابطه علم و دین ناگزیریم بر بُعد شناختی ـ گزارهای دین متمرکز شویم زیرا این بعد بیشترین ارتباط را با علم دارد. در عین حال مدعی نیست که دین تنها یا در درجه نخست یک پدیده شناختی است.
پیشفرض مقاله حاضر این است که تنها یک حقیقت دینی وجود ندارد، بلکه ادیان مختلف وجود دارند و تحلیل حاضر احتمالاً در مورد برخی از ادیان مصداق مییابد. به هر حال، در ادیان مختلف آن قدر عنصر مشترک وجود دارد که بحث در مورد رابطه علم و دین را ممکن کند.
از سوی دیگر، معمولاً به علم به گونهای نظر میشود که تحصلگرایان منطقی خطمشی آن را مشخص کردهاند. این نکته خصوصا در گذشته بین روانشناسان صادق بوده است. اساس دید تحصلگرایانه از علم توسط ماهونی (۱۹۶۷) به بهترین وجه خلاصه شده است. ماهونی بیان میدارد که از نظر تحصلگرایان مبنای معرفت علمی بر حقایق تجربی تفسیر ناشده، تردیدناپذیر و ثابت استوار است و نظریهها از این حقایق از طریق قیاس و استقرا استخراج میشوند و صرفا به دلیل توانایی یا ناتوانی در سرفراز بیرون آمدن از آزمونهای تجربی باقی میمانند یا کنار گذاشته میشوند و بالاخره این که علم به واسطه انباشت و تراکم تدریجی حقایق پیشرفت میکند. با وجود این، امروزه اجماع رو به گسترش دانشمندان بر این قرار گرفته است که توصیفهای فوق، دریافت صحیحی از علم عرضه نمیکنند. علاوه بر این، برخی دانشمندان مدعیاند که روانشناسی یک رشته علمی واحد نیست، بلکه آمیزهای پیچیده از علوم طبیعی و انسانی است و در عین حال یک شاخه علمی کاربردی است که فرهنگ، غایات آن را تعریف میکند. به طور خلاصه، در حوزه علم عموما و روانشناسی خصوصا دریافتهای سادهانگارانه تحصلگرایانِ منطقی از علم کنار گذاشته شده است.
فلسفه علم ما بعد تحصلگرایی
از اواخر دهه ۱۹۵۰ میلادی دیدگاه سنتی یا تحصلگرایانه از علم رو به افول نهاد است. هر چند در فلسفه و جامعهشناسی علم، کارهای اساسی زیادی درباره تحلیل علم صورت گرفته بود، ولی تحلیل ارائه شده از سوی توماس کوهن (۱۹۷۰)، مورخ شهیر علم، نخستین تحلیلی بود که به صورت جدی، توجه جهان علم و خصوصا روانشناسی را به خود معطوف کرد. از آن هنگام به بعد، التفات به گرایشهای ما بعد تحصلگرایی، فرامدرن، یا «تاریخی» در فلسفه علم در میان روانشناسان رو به گسترش نهاد. این گرایشها را در ذیل به اختصار میآوریم.
نخست، فلسفه علم ما بعد تحصلگرایی به ما آموزش میدهد که دادهها متأثر از نظریه هستند. دیدگاهی که دادههای تجربی را بیآلایش یا تردیدناپذیر تلقی میکرد دیگر پذیرفتنی نیست. نخستین کسانی که این نکته را به روشنی دیدند فیلسوفان بودند. روانشناسی ادراک و روانشناسی شناختی معاصر به روشنی از این عقیده حمایت میکنند که دادهها به محض ورود به درون دستگاه حسی انسان، طبقهبندی و پردازش میشوند. برای نمونه، انتظارات بر فرایند ادراک تأثیر عمیقی میگذارند.
مطابق نظر تولمن (۱۹۶۲)، دانشمند بدون پیشداوری و باورهای پیشین به سوی طبیعت نمیرود و اصولاً نباید هم چنین شود. ما بدون دریافتهای از پیش جهتدهنده، نمیتوانیم دادهها را اساسا دریافت کنیم. جهان بدون وجود پیشانگارهها و انتظارات، ـ همانطور که ویلیام جیمز مصطلح کرده است ـ یک «اغتشاش درهم برهم» خواهد بود. کوچ (۱۹۸۱) معتقد است ما بدون داشتن پیشفرضهایی از جنس فلسفی درباره ماهیت موضوع انسان قادر به تشخیص حتی یک متغیر هم نخواهیم بود. روانشناسی به دلیل پیچیدگی، تقلیلناپذیری و ابهام موضوع شناساییاش، عمیقا با پیشفرضهای مفهومیای که به حوزه مطالعه خود میآوریم، شکل میگیرد. به همین دلیل تأثر دادهها از نظریه در علوم انسانی یا رفتاری برجستهتر میگردد. بنابراین، برخلاف دریافتهایی که دادهها را تفسیرناشدنی، تردیدناپذیر و ثابت در نظر میگیرند، دیدگاههای معاصر دادهها را کمابیش تفسیر شده میدانند و در نتیجه آنها را ضرورتا دارای معنای ثابت، در نظر نمیگیرند.
معهذا این اظهارات نباید حمایت از نسبیگرایی یا این عقیده که انتظارات یا نظریهها، دادهها را خلق میکنند، تلقی شود. همانگونه که براون (۱۹۷۷) خاطرنشان کرده است، جهانی که موضوع ادراک ما قرار میگیرد گرچه از پیش دارای ساختار است، ولی در عین حال انعطافپذیر نیز هست. موضوع ادراک که هر چیزی میتواند باشد، بدون اینکه یک ادراک واحد را تحمیل کند، نوعِ ساختارهای ممکن را محدود میکند. نه نظریه یا ادراکها از دادهها نتیجه میشوند (واقعگرایی خام) و نه دادهها را تماما خلق میکنند (ساختارنگری افراطی). این دیدگاه حد میانه، «واقعگرایی انتقادی» خوانده میشود (باربور، ۱۹۹۰، براون، ۱۹۷۷).
دوم، دریافت تحصلگرایانه از علم متضمن این معناست که نظریهها به نحو استقرایی تنها بر مبنای دادهها ساخته میشوند و دادهها به طور قطعی از نظریه حمایت میکنند و در غیر این صورت نظریهها به نحو موقت صورتبندی میشوند و آنگاه تنها نظریههایی پذیرفته میشوند که از خلال آزمونهای انتقادی سرفراز بیرون آمده باشند. در هر مورد فرض میشود دادهها یا امور واقع، نظریه را تعیین میکنند. ولی این نظرات شدیدا مورد انتقاد قرار گرفتهاند. استقراء، همانگونه که کوهن (۱۹۷۰) نشان داده است توصیف نابسندهای از فرایند ایجاد نظریه است. قبل از التزام به یک نظریه به ندرت دادهها کاملاً مورد بررسی دقیق قرار میگیرند. دانشمندان قبل از اینکه نظریهها را تحت آزمون تجربی در آورند، معمولاً به آنها معتقدند.
علاوه بر این، امروزه معلوم شده است فرایند «تأیید» نظریه در نهایت پیچیدگی است و صرفا بر حسب دادههای عینی قابل پیشبینی نیست. «امور واقع» هرگز یک نظریه را بدون ابهام و به نحو انحصاری تأیید نمیکنند و به سهولت نمیتوان نظریههای رقیب را کنار نهاد. در نتیجه، اینک مشخص شده است که ابطال نظریهها با اتکا به آزمونهای انتقادی بسیاری دشوارتر از آن چیزی است که قبلاً تصور میشد. نظریهها کلاف پیچیدهای از گزارهها، شامل فرضیههای اصلی، تبعی و غیره میباشند و به آسانی میتوانند تغییر آرایش دهند و نادرستی تلاشهای ابطالکننده را روشن کنند. برای نمونه، وقتی یک نظریه شخصیت در نتیجه یک آزمون انتقادی در ورطه ابطال قرار گیرد، به آسانی میتواند از طریق زیرِ سؤال بردن شیوه عملیاتسازی و سنجش مفاهیم نظریه، ویژگیهای جمعیت آزمودنی تحت پژوهش، روایی درونی و بیرونی، دستکاری آزمایشی و غیره از خطر ابطال برهند. شخص هرگز نمیتواند مفاهیم هسته ایی یک نظریه را بدون فرض گرفتن دیگر گزارههای کمکی بیازماید و در نتیجه، نظریهها در برابر آزمونهای به اصطلاح فیصله بخش به نحو اعجاب آوری انعطاف پذیرند.
سرانجام، ارزیابی نظریهها یک شکل فوقالعاده پیچیده و غامض از ارزشداوری است. پذیرش هر نظریه از سوی ما هرگز نتیجه صرف عملیات روششناختی مکانیکی بر مبنای دادهها نیست. هر چند عوامل تجربی و آزمایشگاهی بر پذیرش نظریه اثر میگذارند ولی عوامل فراتجربی، از جمله اینکه دانشمندان چه چیز را در یک نظریه، ارزش تلقی میکنند نیز در این گزینش دخیلند. این ارزشها یا از جنس «ارزشهای معرفتی»اند مانند صحت پیشبینی و سازگاری درونی نظریه، یا از جنس «ارزشهای غیرمعرفتی» که دانشمندان بدان اعتقاد دارند، نظیر فمینیسم، طبیعتگرایی یا فردگرایی. عوامل فراتجربی نحوه تصمیمگیری درباره نظریههای علمی را تعیین میکنند.
سوم، تلاشهای زیادی به منظور تحویل روش علمی به مجموعهای از گامهای ملموس و عملی صورت گرفته است. هر چند این رویکرد بیشتر برای فهم فعالیت علمی صورت گرفته است، ولی دانشمندان کنونی معتقدند که علم در اصل، یک پدیده فرهنگی و انسانی است و ارزشهای علمی و غیرعلمی، گزینش اهداف مطالعه را شکل میدهند. آنچه در فرهنگ امریکایی جدید به مثابه یک مشکل مطرح میشود و برای غلبه بر آن مطالعه صورت میگیرد (برای مثال، اقتدارگرایی) در فرهنگهای دیگر (برای مثال، آلمان دهه ۱۹۳۰) امری مثبت تلقی میشود. صورتبندی علمی مسایل از طریق برچسبهایی که برای آنها انتخاب میشود و نیز شیوههای انجام دادن پژوهش به نحو تلویحی ارزشها را انتقال میدهد. بنابر نظر بیوان (۱۹۹۱) پشت جهانهایی که ما با آرایه منطق و علم معانی میسازیم، ایدئولوژیهایی هستند که جهاننگری ما را به عنوان ساختار مسلط انعکاس میدهند. چنین ایدئولوژیهایی پیچیدهاند و به آسانی تن به تحلیل نمیدهند. ایدئولوژیها به مثابه شکلهای اندیشه انسان، به واقع در هر وجه حیات ذهنی و از جمله علم ما نفوذ و تراوش میکنند. ایدئولوژیها در مخاطرات فکری، اجتماعی و شخصی مورد غفلت قرار میگیرند.
مجموع عوامل فراتجربی که به فرایند علمی شکل میدهند، ملغمهای آشفته از باورها و ارزشهای بینظام نیستند. الزامات و تعهدات بنیادیای که با خود به صحنه زندگی میآوریم و نقاط آغازین شکلگیری «جهانبینی»های ما هستند، از انسجام و سازگاری قطعی برخوردارند.
جهانبینی چارچوب یا مجموعهای از باورهای بنیادی است که از طریق آن، ما جهان، وظیفه و آیندهمان در جهان را میبینیم. جهانبینی چارچوبی یکپارچه و تفسیرکننده است که با تکیه بر آن، در مورد نظم و بینظمی دست به قضاوت میزنیم. این چارچوب عناصر زیستفیزیکی، هیجانی، عاطفی، اجتماعی ـ اقتصادی، اخلاقی و «دینی» را شامل میشود.
در مجموع یک جهانبینی به ما میگوید در جهان انتظار چه چیزی طبیعی و چه چیزی غیرطبیعی است و بدین شکل، مبنایی برای کل تفکر و پژوهش خلاق انسانی فراهم میسازد. این الزامات، پیشفرضها یا انتظارات معمولاً به نحو ضمنی و بر مبنای ایمان قبول میشوند و به ندرت نتیجه کاوش عقلانی یا تجربیاند.
تأثیر انواع اینگونه باورها و تعهدات بر فرایند علم چگونه باید باشد؟ فلیچر (۱۹۸۴) به نفع یک رویکرد اقلی استدلال میکند. بنابر نظر او تنها باید به آن دسته از فرضها اجازه ورود داد که برای انجام مشغله خطیر علمی مطلقا لازمند. به عبارت دیگر، ما باید تنها اجازه ورود به آن دسته از فرضها را بدهیم که بدون آنها دانشمند قدم از قدم نمیتواند بردارد (برای مثال، اینکه تجربه حسی ما اعتمادپذیر است، و اینکه جهانی واقعی خارج از ما وجود دارد). برخی دیگر از نظریهپردازان برای فرضهای جهاننگرانه از جمله باورها و اعتقادات دینی نقش صریحتر و موسعتری در کار علمی قائلند. اودونوهیو (۱۹۸۹) به پیروی از لاکاتوش اظهار میدارد که گزارههای متافیزیکی، یعنی آن دسته از باورهایی که عمیقا در کلاف اندیشههای ما مندرج هستند و تحت تأثیر شواهد قرار میگیرند ولی مستقیما توسط تجربه آزمونپذیر نیستند، درون هسته سخت دانش قرار دارند و برای یک برنامه پژوهش علمی رهنمودهای ایجابی فراهم میسازند. بنابراین نمیتوان هیچ مرز روشنی میان علم و متافیزیک کشید.
چهارم و نکته آخر اینکه فلسفه علم جدید همانگونه که کوهن (۱۹۷۰) به مؤثرترین شکل نشان داده است، به ما میآموزد که علم از طریق انباشت تدریجی امور واقع محض، پیشرفت نمیکند. بلکه از طریق پالودن نظریهها و امور واقع متأثر از نظریه که خودشان در کلافهای مفهومی وسیعتری از قبیل سرمشقها، برنامههای پژوهشی یا سنتهای پژوهشی مندرجند، رشد و پیشرفت میکند. هر چند دریافت کوهن از رشد علم که در آن، سرمشقهای قیاسناپذیر طی انقلابهای عظیم جانشین یکدیگر میشوند، در مجموع کنار گذارده شده است ولی استدلالش بر علیه دریافت انباشت تدریجی امور واقع کاملاً مورد قبول است. پیشرفت علمی امری واقعی است و علیرغم اینکه مفاهیم بنیادین موضوع شناسایی، مورد تجدید نظر مداوم قرار میگیرد، تغییر رخ میدهد.
شباهتها و تفاوتهای دین و علم
علم و دین از چه نظر به هم شباهت دارند؟ چه چیز علم را از غیر علم جدا میسازد؟ نگاه به علم از منظر ما بعد تحصلگرایی، سیمای انسانی علم را آشکار میسازد.
به هر صورت، فلسفه علم معاصر به جدایی ریشهای یا مقولهای علم از سایر اشکال شناخت انسانی، از جمله شناخت یا اعتقاد دینی، قائل نیست. هر چند تفاوتهای نسبی میان آنها قابل قبول است ولی تنها بر این مبنا که اعتقاد دینی غیرعلمی است، نمیتوان عدم کاوش در زمینه تعامل دین را موجّه ساخت. همین که علم و دین را متعلق به ساحات متمایز و جمعناپذیر تفکر انسانی تلقی نکردیم، میتوانیم بر شکاف مفروض میان آن دو با اتخاذ دیدگاهی واقعبینانهتر پل بزنیم. بررسی دقیق سیمای انسانی دیدگاه مابعد تحصلگرایی علم، توازیها و تشابهات جالب توجهی میان علم و ابعاد شناختی و گزارهای دین آشکار میسازد.
موضوع شناسایی. از لحاظ موضوع شناسایی تفاوت میان علم و دین، کمّی است و نه افتراقی واقعی. هر یک از این دو حوزه به جنبههای واقعی تجربه انسانی میپردازند. علم بیشتر با وجوه حسیتر، عینیتر، عمومیتر، کمیتپذیر و تکرارپذیرتر تجربه سروکار دارد. دین بیشتر با وجوه درونیتر، ذهنیتر، کیفیتر و سنجشناپذیرتر تجربه انسانی و با ماهیت امر متعالیِ مکشوف از طریق وحی، عقل و تجربه انسانی سر و کار دارد.
علم بر امور واقع محض مبتنی نیست بلکه درجه معینی از عدم قطعیت و عنصر تعبیر در سرتاپای شناخت آدمی دخیل است. از سوی دیگر، دین صرفا بر ایمان کور که هیچگونه تماسی با واقعیت نداشته باشد، مبتنی نیست. دین به واقعیتهای خاصی از تجربه انسانی، حساس است. دین درباره خدا مدعیاتی را بیان میدارد، فهم ما را از بنیاد غایی وجودمان سازمان میدهد و در مورد ماهیت هستی آدمی چیزهای زیادی بیان میکند. بسیاری از گزارههای درباره خدا متضمن اموری درباره وجود آدمی نیز هست، یعنی وجودی که با خدا مرتبط است. دین معمولاً به اخلاق میپردازد و سیستمهای اخلاقی بالضروره چیزهایی را درباره انسان فرض میگیرند. برای مثال، نظامی اخلاقی که پاکدامنی را توصیه میکند لابد در مورد ماهیت مسائل جنسی آدمی فروضی دارد. هر دینی پاسخی است به پرسش از عامترینِ غایات و مقاصد آدمی؛ این دریافتهای فرجامشناختی پایههایی برای تحلیل نظری رفتاری انسانی به دست میدهند. سرانجام، هر دین سعی دارد معمای وجود آدمی را فهم کند، مشکلات انسان را تشخیص دهد و مرهمی برای تسکین دردها و مشکلات آدمی فراهم سازد. در چنین مواردی، بیانات دینی درباره واقعیت انسانی، گزارههای وصفی ـ واقعی یا شبهوصفی است و پیامدهایی منطقی دارد و این پیامدها با تکیه بر تجربه آدمی قابل وارسی است. در نتیجه، از لحاظ موضوع شناسایی بین دین و علم روانشناسی، همپوشی اساسی وجود دارد.
تا زمانی که علم و دین هر یک در حوزه معهود و مألوف خویش عمل میکنند یعنی دین به نحو شهودی یا خردورزانه به ماهیت خدا و دیگر حقایق غایی میپردازد و علم با برش مضیقی از جهان عینی، مادی و غیرشخصی مشغول است، این دو شکل شناخت انسانی تأثیر اندکی بر هم میگذارند، ولی وقتی دانشمند شروع میکند، تکه بریدههای دانش تجربی را درون یک طرح عامتر پیوند دهد ضرورتا به درون حوزههایی از تفکر انسانی وارد میشود که دینی نیز هستند. نخستین مثالها عبارتند از کیهانشناسی، زیستشناسی اجتماعی، و نظریه شخصیت و نظریه بالینی. بنابراین از یک سو علم اهدافی دارد که از توصیف صرف و مجزای واقعیت تجربی فراتر میرود و از سوی دیگر، دین اموری درباره وجوه تجربی واقعیت بشری بیان میدارد.
جوابگویی دربرابر تجربه. دومین حوزه تلاقی علم و دین، جوابگویی در برابر تجربه آزمون انسان است. دین و علم در عین اینکه تقرب به حقیقت را هدف قرار دادهاند، هر دو باید از خود تواضع معرفتی نشان دهند و در برابر تصحیح و تحول، خود را گشوده سازند. تصور بر این است که نظریههای علمی در برابر تجربه حساسیت مستقیمتر و بلافصلتری دارند، ولی همان طور که دیدیم حساسیت در برابر تجربه دارای پیچیدگیها و دشواریهایی اساسی است. باربور خاطرنشان میسازد که ابطال نه برای علم آسان است و نه برای دین. معیار پذیرش و رد در علم، معیاری روشن و قاطع نیست و بنابراین، در فرایند تصمیمگیری درباره نظریههای علمی، آزمودن نظریه تجربی بخش کوچکی را تشکیل میدهد.
علاوه بر این، گزارههای متافیزیکی که آزمونپذیر نیستند به هسته درونی علم متعلقاند. دانشمندان به طور طبیعی موضوع شناسایی خود را درون بافتی از باورها که اکثر آنها مستقیما آزمونپذیر نیستند، فهم میکنند. در نتیجه، همان طور که کوهن (۱۹۷۰) به روشنی متذکر شده است، دانشمندان تمایل دارند به سرمشقهای مسلط بچسبند و انقلابهای علمی به دنبال التزام و دل سپردن نسل جدید به سرمشق جدید امکان وقوع مییابد و نسل قدیم از تغییر سرمشق ناتوانند.
هرچند حقیقت علمی، برخلاف تصورات پیشین، به طور مستقیم به آزمون تجربی حساس نیست، در عین حال حقیقت دینی نیز آنچنان که مخالفان آن القا میکنند، منفک و مجزا از واقعیتِ زیسته نیست. مردم گاه اعتقادات دینی خود را تحت آزمونهای جدی قرار میدهند. برونر (۱۹۳۹) اظهار میدارد که درون سنت مسیحی، تصمیم درباره صدق و کذب آموزه مسیحی درباب انسان، بر مبنای تجربه صورت گرفته است. رولستون (۱۹۸۷) به نحو گستردهتر بیان میدارد که تجربه دینی، آزمونی برای عقاید دینی است و آنها را تأیید یا رد میکند. به نظر میرسد هم دین و هم علم در برابر تجربه پاسخگویند. علم و دین به یقینیات دست نمییابند بلکه در بهترین حالت احتمالاتی را پیشبینی میکنند. دین از این لحاظ سستتر از علم است و اغلب تنها میتواند دامنهای از احتمالات را پیشبینی کند.
اهداف. سومین حوزه شباهتهای دین و علم، اهداف اساسی است؛ علم و دین هر دو تلاش خود را وقف ایضاح معنای یک وجود بسیار پیچیده ساختهاند. هدف اصلی هر دو فهم است، هر چند شکل خاص فهم در هر یک متفاوت میباشد. تفسیرهای علمی بر مبنای نظریهها ـ قوانین کمّی جهانشمول ـ انجام میگیرد. این نظریهها یا قوانین سعی دارند از طریق مشخص ساختن روابط کمّی میان ماهیات طبیعی، توضیحی فراهم سازند. تفسیرهای دینی نوعا بر مکانیسمهای تبیینی شاعرانهتر، جزمگرایانهتر و استعاریتر از سبکهای تبیینی علم متمرکز میشوند. علی رغم تفاوتهای سبکهای تبیینی علم و دین، هر دو سعی دارند فهم آدمی را ارتقا دهند. دین مدعی است که صادق و مفید است.
استفاده از مدلهای استعاری. دین و علم هر دو از مدلهای استعاری استفاده میکنند. این مدلها از سرمشقها یا جهانبینیهایی منشأ گرفتهاند که تجربه را توضیح میدهند. بسیاری از روانشناسان بر اثرات محدودکننده عملیاتگرایی (operationalism)سنتیبر علم اذعان دارند، خصوصا وقتی سعی میکنند مفاهیم غیرتجربی را از عرصه فعالیت علمی حذف کنند. ولی در علم یک کیفیتِ «چنان که گویی» وجود دارد که معرف استفاده از استعاره است. محققا استعارههای علمی در قیاس با استعارههای حوزه دین بسیار کمتر دچار تصلّب هستند. با وجود این، استعارههای تبیینی دین نیز تحول میپذیرند.
امور انسانی. پنجمین وجه شباهت میان دین و علم این است که هر دو، اموری جمعی و فرهنگی هستند و تحتتأثیر جمیع عواملی میباشند که معمولاً فعالیتهای جمعی تحت تأثیر آنها قرار میگیرند. چون دین و علم فعالیتهایی هستند که توسط انسانها انجام میگیرند، به سهولت کلیت آنها به مجموعهای از قواعد روششناختی یا جزمیات نظری فروکاهش مییابد. بنابراین، میتوان تحلیلی از عوامل روانشناختی و جامعهشناختی شکلدهنده هر یک از این دو حوزه به دست داد. با وجود این، باید بین عوامل شکلدهنده این فعالیتها و تعیینکنندگی تمام عیار، تمایز قائل شد. بنابراین، باید از نتیجهگیریهای افراطی دیدگاهی که تعیینکنندههای علم را صرفا به عوامل اجتماعی ـ فرهنگی تقلیل میدهد، پرهیز کرد. به همین قیاس باید همتاهای چنین دیدگاههایی در دین کنارگذارده شوند، از جمله دیدگاه تقلیلگرایانه فروید، اسکینر و غیره.
هواخواهی پرشور. سرانجام همانطور که ماهونی (۱۹۷۶) خاطرنشان ساخته است، علم نیز به اندازه دین هواخواهی پرشور و شوق را فرا میخواند و الهام میبخشد. انسانها ظاهرا با یک حس خشوع دینی به برخی واقعیات غایی کشیده میشوند و محققا علم چنین مقامی را در زندگی بسیاری از دانشمندان اشغال کرده است. در واقع این التزام و تعهد عاطفی مشتغلان علم، هم در عرصه حقیقتجویی و هم اصلاح و پیشرفت نوع انسانی است که از امر خطیر علمی حمایت میکند.
تعامل میان دین و علم روانشناسی
در بخش پیشین از این نظریه پشتیبانی شد که دین و علم بنیاد مشترکی دارند و بر مبنای چنین بنیادی، تعامل بین آن دو حوزه میتواند رخ دهد. در اینجا این نظر را پیش مینهیم که در واقع بر مبنای مذکور چنین تعاملی رخ داده است. تعامل علم با دین و موضوعات شبه دینی بیشتر و آشکارتر از همه در حوزههایی دیده میشود که در آن، دانشمندان روانشناس تلاش میکنند وسیعترین حوزههای رفتار انسانی را توضیح دهند و تجویزاتی در زمینه شخص «سالم» یا «بهنجار» یا «بالغ» عرضه دارند. این وجوه علم روانشناسی عموما در نظریههای شخصیت که پایه علمی عمل رواندرمانگری هستند، مطرح شدهاند. به این بحث در بخش بعدی مقاله خواهم پرداخت. در اینجا مفید خواهد بود مثال ملموسی ارائه دهیم که تقابل دلنگرانیهای دینی را با کاوشهای علم روانشناسی نشان میدهد. هربرت سایمون (۱۹۹۰) یک الگوی جدید ژنتیک رفتاری از رفتار نوعدوستانه (به ویژه، صرف نظر از داشتن فرزند) عرضه داشته است. در این الگو یک عنصر شناختی بارز به عنوان وجه متمایزکننده حضور دارد. به طور خلاصه، سایمون اظهار میدارد که مردم در نوعدوستی تعلیمپذیر هستند یعنی در یادگیری مهارتهای اجتماعی مفید، ماهرند و انگیزه زیادی به انجام اموری دارند که دیگران (جامعه) خوب تلقی میکنند. تعلیمپذیری به واسطه عقلانیت محدود ممکن میشود. شکست در به کارگرفتن عقلانیت تمام عیار در ارزیابی از تمامی رویدادها و منافع ناشی از آنها، خاستگاه این عقلانیت محدود است. سایمون سپس یک مدل احتمالگرایانه ارائه میدهد که بقای دائمی رفتار نوعدوستانه را در آدمی موجّه میسازد.
مقاله سایمون (۱۹۹۰) نقاط ارتباط میان علم و دین را نشان میدهد. اکثر روانشناسان این مقاله را به دلیل چاپ آن در مجله معتبر ساینس و نیز استفاده از مفاهیم علمی و فرمولهای ریاضی، علمی تلقی میکنند. با وجود این، موضوع مطالعه سایمون به وضوح با موضوع مورد علاقه اخلاق و دین همپوشی دارد. موضوع او افرادی هستند که خودشان را از فرزنددار شدن محروم میکنند. از میان آنان، توجه او به افرادی است که به دلایل اخلاقی، یعنی حفظ عفت و پاکدامنی، خود را از رفتار تولید مثل پیش از ازدواج بازداشتهاند. سایمون بدون شک معتقد است که فرضیهاش علمی و نسبت به دادههای تجربی پاسخگوست، ولی کاملاً روشن است که این فرضیه تنها به وسیعترین وجه قابل تصور، فرضیهای پاسخگوست. او مفاهیمی را به کار میگیرد که کمّیسازی آنها به غایت دشوار است، نظیر میزان نوع دوستی در یک جمعیت، هزینه خالص انتخابهای نوعدوستانه، و تعداد اولاد در یک جمعیت غیرنوع دوست که قابل اسناد به رفتار نوع دوستانه آنان است. آشکار است که آزمودن انتقادی این فرضیه ممکن نیست و شواهد مبطل کننده به آسانی میتواند به سنجش نامناسب اصطلاحات کلیدی نظریه اسناد داده شود. هدف سایمون فهم رفتاری است که با توجه به فرضهای او، نامعقول است ولی آن رفتار از دیدگاه یک سنت دینی خاص، قابل درک و حتی معقول میباشد. شبکه تبیینی وسیع سایمون به روشنی ذیل عنوان نوداروینگرایی یا زیستشناسی اجتماعی قرار میگیرد. مدل سایمون برای فهم عمل انسان، یک زمینه غایی را پیشفرض قرار میدهد: ما به صورت منفرد، موجوداتی مادی هستیم که بیشترین بهره را از به حداکثر رساندن زادوولد و انتقال ماده ژنتیکی به نسلهای آتی خود به دست میآوریم. با این معیار، رفتار آشکارا ضدعقلانی، مانند انتخاب نوعدوستانه محدود سازی زادوولد، باید توضیح داده شود.
بحث این نیست که دیدگاههای سایمون به مفهوم دقیق کلمه دینی هستند بلکه نظر این است که بسیاری از سنتهای دینی، فهمی از معنای غایی و زمینه کنش آدمی به دست میدهند که با نگاه و فرض سایمون متفاوت است. سایمون فهمی از رفتار خویشتنداری جنسی عرضه میدارد که با توجه به فرضهای جهتدهندهاش در باب معنا و هدف حیات آدمی توضیحناپذیر است، در حالی که چنین رفتاری از لحاظ فرضهای مورد قبول سرمشقهای دینی و سنتی کاملاً منطقی و توضیحپذیر میباشد. روشنترین مثالها از شیوهای که در آن، کاوش و عمل روانشناختی با فهم دینی از شخص انسان تقابل مییابد، از حوزههای کاربردی روانشناسی به دست میآید که در قسمت بعد به آن میپردازیم.
تعامل میان دین و حرفه روانشناسی بالینی
روانشناسی صرفا یک رشته علمی نیست بلکه یک حرفه نیز هست. رشته روانشناسی، علم و کاربردهای آن را شامل میشود. در اینجا رواندرمانگری را به عنوان یک نمونه از رابطه میان دین و حوزه کاربردی حرفه روانشناسی بررسی خواهیم کرد، زیرا رواندرمانگری رایجترین شکل عمل حرفهای علم روانشناسی است و در آن، روابط متقابل روانشناسی و دین به آشکارترین وجه صورت میگیرد.
لندن (۱۹۸۶) معتقد است که رواندرمانگری در کنار ابعاد علمیاش، یک امر اخلاقی با محتوای دقیق دینی است. رواندرمانگران فناوران خنثایی نیستند. لندن، رواندرمانگران را «کشیشان سکولار» مینامد. منظور او از این اصطلاح آن است که رسالت اصلاح یا شفابخشیای که رواندرمانگران به نحو ذاتی دنبال میکنند یک رسالت اخلاقی است. آنچه به این حرفه محتوای اخلاقی میبخشد اینهاست: الف ـ عوامل ذاتی روابط درمانگری، ب ـ عوامل ذاتی نظریههای رواندرمانگری و ج ـ عوامل ذاتی فرهنگ مدرن که در آن خدمات روان درمانگری صورت میگیرد. در هر یک از این حوزهها، رواندرمانگران بر اساس فهم مشترک دینی به مفهوم وسیع و نیز مضیق کلمه، با هم تعامل میکنند.
با توجه به مورد «الف»، من معتقدم که سه عامل ارتباطی باعث میشوند رواندرمانگری، امری ذاتا اخلاقی جلوه کند. نخست اینکه درمانجویان، برخلاف متخصصان، پدیده روانشناختی و اخلاقی را جدا نمیانگارند. در نتیجه، مثلاً این پرسش که «آیا میتوانم خشم خود را روی همسرم خالی کنم؟» صرفا یک پرسش مربوط به بهداشت روانی نیست. درمانجویان، واکنشهای درمانگران را به عنوان تأیید یا عدم تأیید اخلاقی تعبیر میکنند. درمانجویان غالبا پدیده اخلاقی و دینی را از هم جدا نمیکنند. دوم، درمانگران موجوداتی انسانیاند که باید ارزشها و سیستم اخلاقیشان در روابط انسانی با درمانجویان شرکت داشته باشد. کِلی و استراپ (۱۹۹۲) دریافتهاند که درمانگری، ارزشهای درمانجویان را تغییر میدهد (هر چند نه در جهت هماهنگی با ارزشهای درمانگران) و درمانگران تمایل دارند درمانجویانی را که ارزشهایشان در زمینه اهداف شخصی بیشترین انطباق را با اهداف درمانگر دارد، موفقتر رتبهبندی کنند. سوم، ضوابط اخلاقی متنوع مجموعه متخصصان روی رفتارِ درمانگر نفوذ هنجاری دارد و جهتی به تلاشهای درمانگران میدهد که یک «علم خنثی» نمیتواند آنها را تصویب کند. چهارم، به نظر میرسد که غالبا علایق درمانجویان، درمانگران را به فراسوی حدود عرفی پژوهش علمی میکشاند. درمانگران در اینکه چگونه به درمانجو واکنش نشان دهند، اغلب تحتتأثیر عقاید متافیزیکی پایه و تلویحی خود هستند و در نتیجه، معمولاً وارد حوزه اخلاقی و دینی میشوند.
دومین عاملی که رواندرمانگری را به یک امر اخلاقی با روابط متقابل اساسی با فهم دینی مبدل میسازد، این است که آنچه بسیاری از افراد، پیشفرضهای دینی تلقی میکنند به نحوی ذاتی درون نظریههای روان درمانگری و شخصیت مندرجند. اودونوهیو (۱۹۸۹) به حضور گریزناپذیر پیشفرضهای متافیزیکی در کل نظریه بالینی اشاره دارد. نظریههای رواندرمانگری فرضهای ارزشیای را در قالبهایی بیان میکنند که هر کدام، متضمن داوریهای تلویحی یا آشکاری درباره ماهیت «خوب» (سالم، سازش یافته، عقلانی) یا «بد» (نابهنجار، خود تخریبگر، رشدنیافته) حیات آدمی است.
اودونوهیو اظهار میدارد که «برنامههای درمانی» با دیدگاههای کلی شخص که شامل فرضهای متافیزیکی و اصول کاربردی برای تغییر روانشناختی یا رفتاری است، بر تشخیصِ مشکل اثر میگذارد. اینکه روانشناسان یک وضعیت را مشکلآفرین تلقی میکنند، تحتتأثیر دیدگاههای متافیزیکی آنان است. این دیدگاهها به موضوعاتی چون زندگی شایسته، ماهیت آدمی، و اخلاق مربوط میباشند.
سیستمهای رواندرمانگری علاوه بر آمیختن ناخودآگاهانه با فرضهای متافیزیکی، ذاتا تجویزی هستند. لندن (۱۹۸۶) معتقد است که روان درمانگری معمولاً اصلاح آسیب و صدمات پیشین و طراحی زندگی آتی است. براونینگ (۱۹۸۷) مدعی است نظریههای روان درمانگری ضرورتا محدودیتهای معمول نظریههای علمی را پشتسر میگذارند و به سؤالاتی درباره معنای غایی، التزام و تعهد آدمی پاسخ میگویند. او معتقد است هر سیستمی که به اصلاح و درمان انسان میپردازد نمیتواند از متافیزیک یا اخلاق تهی باشد. در نتیجه، نظریههای روانشناختی فراتر از نیاز اساسی هر نظریه علمی به ساختار درونی متافیزیکی، به یک مجموعه بسیار وسیعتر از الزامات اخلاقی و متافیزیکی نیازمندند، براونینگ اظهار میدارد که مدلهای علمی معاصر تا آنجا که تلاش میکنند به احساس ناایمنی ما پاسخ دهند، تصویری کلی از جهان ترسیم کنند و نگرشهایی نسبت به ارزش زندگی، ماهیت مرگ و بنیادهای اخلاقی به وجود آورند، ماهیتا دینی هستند.
هر چند رفتاردرمانگری ظاهرا رویکردی است که در قیاس با دیگر رویکردها، کمترین وجه اخلاقی و بیشترین وجه خنثی و علمی را حائز است، ولی با این حال نمونهای عالی از این قضیه است که چگونه محتوای اخلاقی و دینی، ذاتیِ نظریههای درمانگری میباشد. خودانگاره رفتاردرمانی این است که یک علم کاربردی است، از هر تجویز یا سیستم ارزشی تلویحی عاری است و بدون مراجعه به هیچ بافت فرهنگی و تاریخی باید به آن نگاه کرد. برخلاف چنین انگارهای، رفتاردرمانگری یک جهانبینی است و ارتباط نزدیکی با ارزشها و الگوهای فکری مدرنیته دارد. رفتاردرمانگری به نحو مضمر به فرضهای معرفتشناختی و اخلاقی مدرن ملتزم است و در درون خود، عناصر تجویزی و ایدئولوژیکی را شامل میشود. رفتاردرمانگری مانند همه سیستمهای رواندرمانگری بر فرضهایی نافذ و اغلب ضمنی بنا میشود که با حوزه اخلاق و دین همپوش است.
سوم، روان درمانگری درون فرهنگ معاصر انجام میگیرد و به دلیل حضور عوامل فرهنگی مشترک، با اخلاق و دین همپوش است. به نظر میرسد روانشناسی در جامعه مدرن، خلا ناشی از افول نفوذ دین در پاسخ به پرسشهای مربوط به غایت زندگی و هدایت اخلاقی را پر میکند. تعهد و التزام انجمن روانشناسی امریکا به ارتقای خیر و سعادت بشری، یک دیدگاه متأثر از اخلاق را نسبت به سعادت غایی آدمی فرض میگیرد و در مدلهای مختلف رواندرمانگری، عملاً به این امر خطیر مبادرت میشود. ورود انجمن روانشناسی امریکا در دعاوی اجتماعی و حقوقی، نمونه خوبی از چنین کارکردهایی در فرهنگ معاصر است. حرفههای بهداشت روانی قدم در راهی نهادهاند که کلیسای رسمی آنها را ترک کرده است. این حرفهها، خرقه پرشکوه علم مدرن را بر شانه انداختهاند و به پرسشهایی درباره غایت پاسخ میگویند. کیلبورن و ریچاردسون (۱۹۸۶) معتقدند که روان درمانگری و دین هر یک به بنای یک «ژرفْساخت» جهت فهم زندگی کمک میکنند. علاوه بر این، هر دو آنها به سنجش عزت نفس و افزایش یکپارچگی اجتماعی مدد میرسانند. به طور خلاصه، در حیطه رواندرمانگری شاهد همپوشی بسیار بالا و اساسی با حوزه اخلاقی ـ دینی هستیم. دین سنتی و روانشناسی مدرن هر دو با استفاده از مفاهیم و فناوریهای خاص خود، حیات درونی انسانها را نظم میبخشند.
طرحی برای رابطه سازنده دین و روانشناسی به عنوان یک علم و یک رشته کاربردی
آنچه تا اینجا مستدل ساختهایم این است که علم با دین تاکنون به عنوان یک همشأن به تعامل نپرداخته است. بنیاد این برخورد ناهمتراز، قیاسناپذیری علم و دین بوده است، در حالی که نشان داده شد به رغم تفاوتهای علم و دین، این دو حوزه به نحو ریشهای قیاسناپذیر نیستند. از اینجا به بعد از توصیف به سطح تجویز گذر میکنیم و بر مبنای استدلالهای پیشین، پیشنهادهایی عرضه میداریم. ابتدا بنیادهای رابطه دو سویه میان روانشناسی و دین را بررسی میکنیم و پس از آن، جهت برقراری رابطه دوسویه میان اعتقاد دینی و روانشناسی علمی چند پیشنهاد ارائه مینماییم.
بنیادها
اگر دادهها متأثر از نظریهاند، پس باید خاستگاهی برای انتظارات یا فرمهای اندیشه که به دادهها انتقال مییابند، وجود داشته باشد. در علوم طبیعی، این خاستگاه میتواند پیشفرضهای سایر حوزههای علمی، فرهنگ و احتمالاً گاه دین شخص باشد، دانشمندان روانشناس در قیاس با دانشمندان علوم طبیعی ظاهرا پیشفرضهای بیشتری را از دین وارد حوزه مطالعات خویش میکنند. این نظر هر چند از لحاظ توصیفی صحیح است، ولی میتوان از آن به لحاظ تجویزی نیز استفاده کرد، در کاوشهای خود اگر به دور از انتظارات به واقعیت انسانی نزدیک شویم، فلج خواهیم شد. لازم است به موضوع مطالعه با پیشفرضها و انتظارات نزدیک شویم. در علوم انسانی، رفتاری یا اجتماعی دلایل موجهی داریم که هر فهم از دادههای انسانی به نحو عمیق تحت تأثیر پیشفرضهای دینی است. در روانشناسی نیز پیشفرضهای دینیِ نافذی وجود دارد. آیا میتوان گفت که به همین دلیل، روانشناسی به مرتبهای فروتر از علم متعلق است؟ این نکته به مسأله بلوغ و خلوص نسبی علم کمتر ارتباط دارد و بیشتر به پیچیدگی و تحویلناپذیری موضوع مطالعه این علم وابسته است. میهل (۱۹۷۸) ۲۰ موضوع را نام میبرد که ذاتی علم روانشناسیاند. برای نمونه میهل از ردهبندی بحث میکند، یعنی اینکه چگونه ما واکنش کلگرایانه و محیط وابسته به آن واکنش را درون واحدهای معنیدار تقسیم میکنیم. شیمی با کمک ملکولها، اتمها و ذرات کوچکتر از اتم، پیوندهای معنیدار طبیعت را توضیح میدهد ولی اجزای عنصری قابل قیاس در علم روانشناسی به سهولت آشکار نیستند. وقتی مرزهای ردهبندی با سهولت کمتری مشهود هستند، ظاهرا تأثیر پیشفرضهای فلسفی و دینی بر پیشدریافتهای دانشمند وسیعتر است. یک معنای مدعای فوق این است که روانشناسی بالضروره نوع متفاوتی از علم است و نمیتوان این علم را در مسیری دید که پیش از این، فیزیک و شیمی پیمودهاند.
در مورد مسائلی که مورد توجه روانشناس است، در فلسفه و الهیات سنت فکری بسیار غنیای وجود دارد. آلستون (۱۹۸۵) معتقد است فیلسوف به عنوان «تحلیلگر مفاهیم» میتواند در تعامل با دانشمند روانشناس نقش ایفا کند. فیلسوف در مرحله صورتبندی مسایلی که به نحو تجربی بدان پرداخته میشود، میتواند مهارتهایتحلیلی خود را به کار بندد. الهیات نیز نقش مشابهی میتواند ایفا کند. مشارکت و مداخله آشکار ارزشها و جهانبینیها در فرایند علمی ضرورتا به معنی از دست رفتن عینیت یا دقت روششناختی نیست. آنچه در این میان جدید است، مداخله فرضها در فرایند علمی نیست، بلکه این نظر است که دانشمندان و درمانگران روانشناس درباره تعامل اعتقاد دینی و روانشناسی به نحو صریحتری عمل کنند. اگر دانشمندان و خصوصا روانشناسان بدون التفات به فرضهای جهانبینی، از جملهفرضهای دینی، عمل کنند و تأثیر چنین فرضهایی در واقع گریزناپذیر باشد، آنگاه پیشرفت فعالیت علمی با مانع روبرو خواهد شد و اگر آن باورها و اعتقادات به نحو صریح جهت تأمل و مشارکت عموم در دسترس قرار گیرد، موجب تسهیل فرایند پیشرفت علمی خواهد بود.
بومیرندا (۱۹۸۲) از نظر مشابهی دفاع میکند؛ او اظهار میدارد اگر دانشمندان تمایل به مخفی سازی ارزشهایی داشته باشند که به مطالعاتشان شکل میدهد، آنگاه تا ابد عدم اعتبار علوم اجتماعی تداوم خواهد یافت. او معتقد است دانشمندان علوم اجتماعی موظفند ارزشهای خاص خودشان را تصریح کنند و تکثرگرایی ارزشی را در میان اشخاصی که در این رشته فعالند، مورد تشویق قرار دهند. تصریحسازی و داوری بینالاذهانی درباره این موضوعات ارزشی برای روح علمی، اساسی به نظر میرسد.
پس از بحث از بنیادها هماکنون طرحی کلی را درباره چگونگی تعامل دین با روانشناسی علمی و حرفهای معرفی میکنیم.
سه شکل اصل تعامل میان دین و علم روانشناسی
نخستین شکل تعامل را میتوان شیوه نقادانه ـ ارزیابانه نامید. بر این مبنا، دانشمند میتواند تناسب نظریهها و سرمشقهای علمی اجتماعی را با پیشفرضهای دینیاش بررسی و ارزیابی کند. این نوع مواجهه با یک سرمشق پژوهشی تا اندازهای مشابه با مرحله بحران پیشرفت علمی است که کوهن (۱۹۷۰) صورتبندی کرده است. در مرحله بحران، ناخشنودی عمیقی از یک سرمشق غالب و رایج و جستجو برای یافتن شیوههای نوینی برای مفهومپردازیِ موضوع شناسایی وجود دارد. وظیفه اساسی روانشناس این نیست که از وحی الهی، سنت دینی، یا ایمان خاص دینی، محتوای یک رشته علمی را بیرون کشد. از سوی دیگر، صحیح نیست که دین را بالکل در علمورزی خود نادیده بگیرد.
پیشفرضهای دینی در سطوح بسیار وسیع و بنیادی عمل میکنند. اینپیشفرضها آن قدر روشن هستند که در ما شک و تردید در قبال پارهای از نظریهها یا سرمشقها و تمایل نسبت به نظریهها و سرمشقهای دیگر را برانگیزند. اما از طرف دیگر، این پیشفرضها آنقدر وسیع و مبهم هستند که با تنوعی از نظریههای ممکن، سازگار و هماهنگ باشند. به عنوان مثل، این جزء، «حقوق معرفتی» (پلنتینجا، ۱۹۸۴) یک روانشناس است که دیدگاه افراطی رفتارگرایی را مورد تردید قرار دهد، زیرا دریافت رفتارگرایانه از موضوع شناسایی به نحو پایهای با فهم دینی مفروض روانشناس در تقابل است. با وجود این، طرد یک سرمشق، مساوی و مرادف با طرد فواید مطالعات مبتنی بر آن سرمشق نیست. چنین نیست که شخص نتواند برخی عناصر آن سرمشق را جذب کند. خلاصه آنکه برخلاف تلقی کوهن یک سرمشق برای کسانی که در واقع آن را نمیپذیرند، غیرقابل فهم نیست. نمونهای از شیوه تعامل نقادانه با یک سرمشق پژوهشی، ارزیابی جونز (۱۹۸۸) از رفتار درمانگری است. جونز معتقد است هر چند خشنودی فزایندهای از رفتاردرمانگری وجود دارد، ولی از منظر پیشفرضهای فردِ معتقد به الهیات مسیحی سرمشق رفتارگرایانه در امور زیر با چالش روبهروست: الف ـ فرض جبرگرایی حاضر در دیدگاه افراطی رفتاری و دیدگاه موسعتر شناختی ـ اجتماعی با اعتقادات مسیحی درباره عامل انسانی در تقابل قرار میگیرد؛ ب ـ اتمیسم افراطی رفتاردرمانگری، یعنی تجزیه «خویشتن» به عادات، فرایندها و رفتارها، فهم معقول «خویشتن» را در محاق قرار میدهد؛ ج ـ دیدگاههای رفتاری درباره انگیزش آدمی و فهم رفتار و ارزش عقلانیت با آنچه الهیون آنها را قابلیتهای عالیتر انسانی در نظر میگیرند، ناسازگار است، و د ـ این رویکرد در نگاه به کلیت و بلوغ آدمی خود را به لحاظ ارزشی بیطرف میبیند و این بیطرفی با فرضهای مسیحیت درباره شخص ناسازگار است. این نکات چالشهای گفتوگو میان دین و روانشناسی را باز مینماید. چنین گفتوگوهایی میتواند هم فهم دینی و هم فهم روانشناختی از انسان را پیشرفت دهد.
شیوه نقادانه ـ ارزیابانه در باب رابطه علم و دین، پیروان یک دینِ خاص را به ارزیابی سرمشقهای علمی در پرتو مبناییترین پیشفرضهای دینی فرا میخواند. چنین شیوهای همچنین به الگوها و سرمشقهای اساسی یاری میرساند تا در برابر فرضیههای خود رویکرد خود ـ نقادانه اتخاذ کنند و بدین شکل آنها را انعطافپذیر سازند. برای نمونه بسیار احتمال دارد در صورت عدم رویارویی با تنوع و تکثر قومی، درون اندیشه قوممداری فرولغزیم. در نتیجه، اگر نظریه از منظر دیگری مورد ارزیابی بیرونی قرار گیرد به خود آگاهی ما مدد میرساند. روانشناسان بالینی خصوصا نمیتوانند فارغ از انتظارات متافیزیکی و اخلاقی عمل کنند در نتیجه، باید نقادانه این وجوه از دستگاه اندیشه خود را سازمان دهند نه اینکه بدون التفات درون آنها بلغزند.
دوم، اعتقاد دینی باید به نحو مثبت در پیشرفت علم مشارکت ورزد. این کار از طریق معرفی شیوههای نوین اندیشه و شکل دادن به ادراکهای جدید از دادهها و نظریههای جدید انجام میگیرد. لازم است خاطرنشان سازیم که جهانبینیهای مشتق از دین در واقع خود نظریه نیستند. این جهان بینیها همچنین از جنس دادههایی که در ارزیابی نظریه از آنها استفاده میشود، نیستند. جهانبینیها در اینکه چه چیزی را «داده» تلقی کنیم و انتظار اتخاذ چه نظریهای را داشته باشیم، تأثیر دارند. نمونهای از این دست تأثیرات، سهم اَشکال شرقی مراقبه بر طب رفتاری معاصر است. عالمان دینی اگر صرفا شیوه منفعلانه اتخاذ کنند و بر مبنای پیشفرضهای دینی خود در مورد سرمشقهای علمی قضاوت کنند، آنگاه به عنوان دانشمند عمل نخواهند کرد. در واقع، عالمان دینی باید به نحو سازندهتری در پیشرفت فهم انسانی مشارکت ورزند. این کار از طریق آزمودن پیشفرضها و مشاهده اینکه آیا آنها در واقع به پیشرفت شناخت آدمی کمک میکنند، صورت میگیرد.
نمونههای روشنی از سیستم سنتی دینی که به سرمشقهای زاینده علمی در روانشناسی مدد برسانند، در دست نیست، هر چند تلاش برای مرتبط ساختن روانشناسی و دین دارای تاریخ طولانی است. احتمالاً نزدیکترین نمونه تأثیر دیدگاه شبه دینی راجرز بر مدل مشاورهای شخص ـ محور است که به حجم عظیمی از مطالعات تجربی از روابط درمانگر ـ درمانجو انجامید و در نتیجه، فهم ما را از فرایند رابطه درمانی و روان درمانگری بسیار عمیقتر کرد. حضور عناصر و مبانی دینی غیرسنتی در روانشناسی وجودگرا و روانشناسی تحلیلی غیرقابل چون و چرا است، ولی این سیستمها تأثیر ناچیزی بر علم و حرفه روانشناسی داشتهاند.
آلبرت الیس و بیاف اسکینر، آشکارا به طبیعت باوری (عدم باور به خدا و امر متعالی) معتقدند و بخشی از الزاماتِ چنین باوری را با خود به علم کشاندهاند. اگر عدم اعتقاد به امر فراطبیعی میتواند در میان باورهای پایه برخی دانشمندان قرار گیرد، آنگاه باور به خدا و تلقی دینی نیز میتواند به عنوان بخشی از باورهای پایه، اجازه ورود به ساحت فعالیت علمورزانه عالمان داشته باشد. پافشاری روی عینیت یک علم و تعریف آن بر مبنای لوث نشدن فعالیت علمی به مقاصد، تجارب، ارزشها و جهانبینیها، انکار مشخصه پایهای فعالیت انسانی است.
آلوین پلنتینجا (۱۹۸۴) معتقد است هیچ دلیل مجابکنندهای برای معتقدان به خداوند وجود ندارد که وجود خداوند را در میان فرضهای جهاننگرانه خود حین انجام تکالیف علمی نگنجانند. او در این زمینه اظهار میدارد:
فیلسوف مسیحی از وجود خدا آغاز میکند و آن را در فعالیت فلسفی خویش پیشفرض قرار میدهد. در هر صورت، او میتواند نشان دهد که وجود خداوند با توجه به مقدماتی که از سوی جمیع فیلسوفان… پذیرفته شده، محتمل و پذیرفتنی است.
هرچند صدق ارزشهای دینی که فرضهای پیش علمی را هدایت میکنند فینفسه به واسطه مفید بودنش در الهامبخشی مطالعات علمی قابل سنجش نیست، ولی صدق این پیشفرضها به نحو جزئی از طریق یافتههای تجربی آزمونپذیر است. برای مثال، اگر اضطراب وجودی در فهم مسیحیت (به تبع از سنت که یرکگوری)، بخش گریزناپذیر از وضعیت بشری باشد، آنگاه اثربخشی یک برنامه درمانی که درمانِ آن اضطراب را هدف قرار داده است، مهر تأیید آن فهم خاص است و نیز عدم موفقیت این برنامه درمانی در نشان دادن فایده تجربی، صدق آن باور پایه مسیحی را با چالش جدی روبهرو خواهد کرد. در هر صورت چنین چالشهایی به مبادله زاینده میان علم و دین میانجامد.
این نکته ما را به سومین شکل تعامل میرساند. رابطه میان علم و دین میباید دوسویه باشد نه یکسویه. مقاله حاضر با انتقاد از نوعی رابطه یکسویه آغاز شد. دین در گذشته صرفا موضوع مطالعه روانشناسی بود. این نقش نباید معکوس شود، یعنی دین به علم روانشناسی محتوای خاصی را تحمیل کند. رابطه میان این دو حوزه باید دوسویه یا دیالکتیکی باشد. یافتههای جدید کیهانشناختی، زیستشناسیِ اجتماعی، فلسفه، مردمشناسی، جامعهشناسی و حتی روانشناسی باید فعالیت دینی را متأثر سازد، دقیقا همان گونه که تغییر دیدگاه زمین مرکزی به خورشید مرکزی اثراتی عمیق بر نظام اعتقادات دینی گذاشت، دیگر اکتشافات و انقلابهای علمی نیز باید تأثیرات مشابهی داشته باشد.
البته برقراری رابطه دوسویه و دیالکتیکی دو نگرانی اساسی ایجاد میکند: الف ـ چنین رابطهای میتواند به یک «امپریالیسم دینی» بینجامد و ب ـ اینکه پیشرفت علمی به واسطه تجزیه روانشناسی علمی درون اردوگاههای دینی رقیب با سد و مانع جدی روبهرو شود. آیا پیشنهادات فوق در را به سوی یک روانشناسی دینی میگشاید که در آن تلاش به منظور آزمودن باورهای دینی جانشین جهانبینیهای جزمگرایانه الهیات سیستماتیک میگردد و علم به ورطه نازایی عمیق کشانده میشود؟ هر چند چنین نتایجی محتمل میباشد ولی التزام به تواضع و تصدیق ارزش تکثرگرایی در افزایش فهمها و پذیرش احتمال آزمونپذیری عقایدها از طریق واقعیت میتواند از این نتایج نامطلوب پیشگیری کند. تمایل به برقراری رابطه دوسویه این نکته را پیشفرض میگیرد که باید دانشمندان و متخصصان حرفهای بر فلسفه و الهیات و الهیون و فیلسوفان به دانش علمی و حرفهای مسلط شوند.
نتایج اصلی رابطه میان حرفه روانشناسی و دین
بحثهای انجام شده در مورد رابطه متقابل، زاینده و احترامآمیز دین و اعتقاد دینی با روانشناسی کاربردی، خصوصا روان درمانگری، چه نتایجی دربردارد؟ نخست، در آموزش بالینی لازم است به ابعاد فلسفی، اخلاقی و دینی روانشناسی و عمل بالینی توجه وسیعتر مبذول شود. آموزش بالینی باید آگاهی متخصصان بالینی را از ابعاد ارزشی، اخلاقی و متافیزیکی نظریه و عمل بالینی افزایش دهد. بخش قابل توجهی از برنامههای آموزشی در روانشناسی کاربردی باید به سنتهای دینی، ابعاد اخلاقی و دینی عمل حرفهای و ملزومات فلسفی و کلامی سیستمهای معاصر اندیشه اختصاص یابد.
دوم، متخصصان بالینی لازم است نگرش پذیرندهتری نسبت به مسأله تأثیرپذیری فعالیت بهداشت روانی از ارزشها اتخاذ کنند. اگر صحیح باشد که (الف) عمل بالینی تحت تأثیر تعهدات دینی، اخلاقی، متافیزیکی و فلسفی نظریهپردازان و متخصصان بالینی قرار میگیرد و (ب) اینکه اکثر عاملان و مشتغلان بهداشت روانی در قیاس با عموم مراجعان خود، کمتر متدین هستند و (ج) اینکه رواندرمانگری غالبا در ارزشهای مراجعان (از جمله، ارزشهای دینی و اخلاقی) تغییراتی به وجود میآورد، آنگاه تصور عمومی از عمل روان درمانگری به عنوان فعالیتی عاری از ارزشداوری، تصوری به دور از واقعیت خواهد بود. درنتیجه نه تنها گزینش موضعی خنثی باید کنار گذارده شود بلکه باید تصدیق شود که بدون درگیری عمیق در موضوعات اخلاقی و دینی نمیتوان در زندگی انسان مداخله کرد.
سرانجام، امروزه روابط متخصصان بالینی با یکدیگر بیشتر بر وجوه فنی عمل بالینی متمرکز است. لازم است نسبت به ابعاد اخلاقی ـ دینی موضع روشنتری اتخاذ کنیم. برای مثال، روانشناسانی که باورهای پایه و مبنایی آنها قابل ارجاع به یک سنت دینی رسمی شناخته شده است به منظور مرتبط شدن مسؤولانهتر با آن، لازم است نوعی رابطه پاسخگویانه رسمی در قبال آن سنت اتخاذ کنند. متخصصان بالینی که پیشفرضهای دینیشان زیاد نامتعارف است، باید با افراد همنظر روابط پاسخگویانه خلاقانهتر و زایندهتری برقرار کنند. این گونه روابط به متخصصان بالینی کمک میکند که در عین حفظ احترام به حقوق مراجعان در قبال کار خود نیز مسؤولیت بیشتری تقبل کنند. خلاصه، روانشناسی باید موضعی پاسخگو در قبال پیشفرضهای خویش اتخاذ کند و این مهم جز از طریق گسترش شبکه روابط متخصصان همکیش ممکن و مقدور نیست. اهداف اصلی مقاله حاضر این بود که الف ـ ثابت شود هیچ مرز قاطعی، حوزه اندیشه و تعهد دینی را از حوزه فعالیت علمی جدا نمیکند؛ هر چند بر این نکته نیز پافشاری شد که در هر حال، علم و دین کاملاً متفاوتند و نباید یکی گرفته شوند؛ ب ـ آگاهی جامعه روانشناسی درباب اهمیت و گستردگی اعتقادات و تعهدات دینی و تأثیر آنها بر اهداف حرفهای روانشناسی معاصر افزایش یابد و ج ـ تجویز مرتبط ساختن آگاهانه اعتقاد دینی با علم و حرفه روانشناسی، زیرا روانشناسی از طریق جستوجوی آشکارتر حوزههای مشارکت دین با فعالیتهای نظری و کاربردی بر غنای نظری خویش میافزاید. خلاصه، اگر نظر و عمل روانشناسی به نحو غالب در فهم و اصلاح شرایط انسانی مؤثر است، آنگاه باید ارتباط کار خویش را با عمیقترین لایههای تعهدات و الزامات آدمی کشف کند.
حتی اگر تلقی روانشناسی این باشد که مداخله و مشارکت باورهای دینی، یکسوگیری شناختی است که درمانگر و عالم، به علم و عمل خویش انتقال میدهد، ولی در عین حال ناچار است تصدیق کند که چنین سوگیریهایی مشخصه ذاتی فعالیت حرفهای روانشناسان است و درنهایت، این سوگیریهاست که به روانشناس رخصت میدهد هر چیزی را فهم و دریافت کند و در ثانی، محدودکنندهترین و خطرناکترین سوگیریها، سوگیریهایی است که آزموده نشده و در نتیجه، اثراتش برای روانشناس همیشه ناشناخته مانده است.
* مقاله حاضر، تلخیصی از مقالهای با مشخصات زیر است:
Jones, S.L., (1994). A constructive relationship for religion with the science and profession of psychology. American psychologist, V.49, No.3, 184 – 199
Albee, G. W. (1991). Opposition to prevention and a new credal oath. The Scientist Practitioner, I, 30-31.
Alston, W. (1985). Conceptual analysis and psychological theory. In S. Koch and D. Leary (Eds.), A century of psychology as science (pp. 594-617). New York: McGraw-Hill.
American Psychiatric Association. (1987). Diagnostic and statistical manual of mental disorders (3rd ed., rev.). Washington, DC: Author.
American Psychological Association. (1992). Ethical principles of psychologists and code of conduct. American Psychologist, 47, 1597-1611.
Barbour. I. (1974). Myths, models, and paradigms. New York: Harper and Row.
Barbour, I. (1990). Religion in an age of science: The Gifford lectures, 1989-91 (Vol. 1). New York: Harper Collins.
Baumrind, D. (1982). Adolescent sexuality: Comment on Williams”s and Silka”s comments on Baumrind. American Psychologist, 37, 1402-1403.
Bergin, A. (1980). Psychotherapy and religious values. Journal of Consulting and Clinical Psychology, 48, 95-105.
Bergin. A. (1991). Values and religious issues in psychotherapy and mental health. American Psychologist, 46, 394-403.
Bergin, A. and Jensen, J. (1990). Religiosity of psychotherapists: A national survey. Psychotherapy. 27, 3-7.
Bernstein, D. A., and Carlson, C. R. (1992). Progressive relaxation: Abbreviated methods. In P. M. Lehrer and R. Woolfolk (Eds.), Principles and practicces of stress management (2nd ed., pp. 53-87). New York: Guilford.
Bersoff, D., and Ogden, D. (1991). APA amicus curiae briefs: Furthering lesbian and gay male civil rights. American Psychologist, 46, 950-956.
Bevan, W. (1991). Contemporary psychology: A tour inside the onion. American Psychologist, 46, 475-483.
Bloor, D. (1976), knowledge and social inquiry. London: Routledge and Kegan Paul.
Braun, J. (1981). Ethical issues in the treatment of religious persons. In M. Rosenbaum (Ed.), Ethics and values in psychotherapy (pp. 131-162). New York: Free Press.
Braybrooke, D. (1987). Philosophy of social science. Englewood Cliffs, NJ: Prentice – Hall.
Brown, H. (1977). Theory, perception. and commitment: The new philosophy of science. Chicago: University of Chicago Press.
Browning, D. (1987). Religious thought and the modern psychologies. Philadelphia: Fortress.
Brunner, E. (1939). Man in revolt. (O. Wyon, Trans.). Philadelphia: Westminster.
Carlson, C. R. and Hoyle, R. H. (1993). Efficacy of abbreviated progressive muscle relaxation training: A qantitative review of behavioral medicine research. Journal of Consulting and Clinical Psychology, 61, 1059-1067.
Carter, J., and Narramore, B. (1979). The integration of psychology and theology. Grand Rapids, MI: Zondervan.
Ellis, A. (1980). Psychotherapy and atheistic values: A response to A. E. Bergin”s “Psychotherapy and human values.” Journal of Consulting and Clinical psychology, 48, 635-639.
Evans, C. S. (1982). Preserving the person: A look at the human sciences. Grand Rapids, MI: Baker. (Original work published 1977)
Evans, C. S. (1990). Soren kierkegaard”s Christian psychology: Grand Rapids, MI: Zondervan.
Fletcher, G. (1984). Psychology and Common sense. American Psychologist, 39, 203-213.
Fowler, R. D. (1990). Psychology: The core discipline. American Psychologist, 45, 1-6.
Gergen, K. (1978). Toward generative theory. Journal of Personality and Social Psychology, 36, 1344-1360.
Gergen, K. (1985). The social constructionist movement in modern psychology. American Psychologist, 40, 266-275.
Gholson, B., and Barker, p. (1985). Kuhn, Lakatos, and Laudan: Applications in the history of physics and psychology. American Psychologist, 40, 755-769.
Goleman, D. (1980). Perspectives on psychology, reality, and the study of consciousness. In R. N. Walsh and F. Vaughan (Eds.), Beyond ego: Transpersonal dimensions in psychology (pp. 29-35). Los Angeles: Tarcher.
Gorsuch, R. (1988). Psychology of religion. Annual Review of Psychology, 39, 201-221.
Hesse, M. (1980). Revolutions and reconstructions in the philosophy of science. Bloomington: Indiana State University Press.
Holifield, E. B. (1983). A history of pastoral care in America: From salvation to self-realization. Nashville, TN: Abingdon.
Howard. G. (1985). The role of values in the science of psychology. American Psychologist, 40, 255-265.
Hutch, R. (1985). Who is it that we treat?: The interface between religion and therapy. Pastoral Psychology, 33, 152-160.
Jeeves, M. (1976). Psychology and Christianity: The view both ways. Downers Grove, IL: Inter Varsity.
Jones, S. (1988). A religious critique of behavior therapy. In W. Miller and J. Martin (Eds.), Behavior therapy and religion: Integrating spiritual and behavioral approaches to change (pp. 139-170). Newbury park, CA: Sage.
Jones, S., and Butman, R. (1991). Modern psychotherapies: A comprehensive Christian appraisal. Downers Grove, IL: InterVarsity.
Kelly, T. (1990). The role of values in psychotherapy: A critical review of process and outcome effects. Clinical Psychology Review, 10, 171-186.
Kelly, T., and Strupp, H. (1992). Patient and therapist values in psychotherapy: Perceived changes, assimilation, similarity, and outcome. Journal of Clinical and Consulting Psychology, 60, 34-40.
Kilbourne, B., and Richardson, J. (1984). Psychotherapy and new religions in a pluralistic society. American Psychologist, 39, 237-251.
Kirkpatrick, L., and Spilka, B. (1989, August), Treatment of religion in psychology texts. Paper presented at the 97th Annual convention of the American Psychological Association, New Orleans.
Koch, S. (1981). The nature and limits of psychological knowledge American Pschologist, 36, 257-269.
Koch, S., and Leary, D. (Eds.). (1985). A Century of psychology as sciense New York: McGraw-Hill.
Krasner, L. and Houts, A. (1984). A study of the “value” systems of behavioral scientists. American Psychologist, 39, 840-850.
Kuhn, T. (1970). The structure of scientific revolutions (2nd ed.). Chicago: University of Chicago.
Larson, D. B., Sherill, K. A., Lyons. J. S., Craigie, F. C., Jr., Thielman. S. B., Greenwold, M. A., and Larson, S. S. (1992). Associations between dimensions of religious commitment and mental health reported in the American Journal of Psychiatry and Archives of General Psychiatry. 1978-1989. American Journal of Psychiatry, 149, 557-559.
Laudan, L. (1984). Science and values: The aims of science and their role in scientific debate. Berkeley: University of California Press.
lax, W. D. (1993, August.) Narrative, deconstruction, and Buddhism: shifting beyond dualism. Paper presented at the 101st Annual Convention of the American Psychological Association, Toronto, Ontario, Canada.
Livingstone, D. (1988). Changing scientific concepts. Christian Scholar”s Review, 17, 361-380.
London, p. (1986). The modes and morals of psychotherapy (2nd ed.). Washington, DC: Hemisphere.
Lovinger, R. (1984). Working with religious issues in therapy. New York: Jason Aronson.
Lovinger, R. (1984), Working with religious issues in therapy. New York: Jason Aronson.
Lovinger, R. J. (1990). Religion and counseling: The Psychological impact of religious belief. New York: Continuum.
Mahoney, M. (1976). Scientist as subject. Cambridge, MA: Ballinger.
Malongy, H. N. (1988). The clinical assessment of optimal religious functioning. Review of Religious Research, 30, 3-17.
Manicas, P., and Secord, P. (1983). Implications for psychology of the new philosophy of science. American Psychologist, 38, 399-412.
Marsden, G. R. (1992). The secularization of the academy. New York: Oxford University Press.
McDonald, H. (1982). The Christian view of man. Westchester, IL: Crossway.
Mcfall, R. M. (1991). Manifesto for a science of clinical psychology. The Clinical Psychologist, 44, 75-88.
Meadows, M., and Kahoe, R. (1984). Psychology of religion. New York: Harper and Row.
Meehl, P. (1959). Some technical and axiological problems in the therapeutic handling of religious and valuational materials. Journal of Counseling Psychology, 255-259.
Meehl, P. (1978). Theoretical risks and tabular asterisk: Sir Karl, Sir Ronald, and the slow progress of soft psychology. Journal of Consulting and Clinical Psychology, 46, 806-834.
Meehl, P., Klann. R., Schmieding, A., Breimeier, K., and Schroeder – Slomann, S. (1958). What, then, is man?: A Symposium of theology, psychology, and psychiatry. St. Louis, MO: Concordia.
Miller, W. R., and Martin, J. (Eds.). (1988). Behavior therapy and religion: Integrating spiritual and behavioral approaches to change. Newbury Park, CA: Sage.
Myers, D. G. (1978). The human puzzle: Psychological research and Christian belief. New York: Harper and Row.
Myers, D. G., and Jeeves, M. A. (1987). Psychology through the eyes of faith. San Francisco: Harper Collins.
National Academy of Sciences. (1984). Science and creationism: A view from the National Academy of Sciences. Washington, DC: Author.
Oden, T. C. (1984). The care of souls in the classic tradition. Philadelphia: Fortress.
O”Donohue, W. (1989). The (even) bolder model: The clinical psychologist as metaphysician – scientist – practitioner, American Psychologist, 44, 1460-1468.
Olthuis, J. (1985). On worldview. Christian Scholars Review, 14, 153-164.
Paloutzian, R. (1983). Invitation to the psychology of religion. New York: Scott, Foresman.
Peters, R. (Ed.). (1962). Brett”s history of psychology. New York: Mac millan.
Plantinga, A. (1984). Advice to Christian philosophers, Faith and Philosophy, I. 253 – 271.
Plantinga, A., and Wolterstorff, N. (Eds.). (1983), Faith and rationality: Reason and belief in God. Notre Dame, IN: University of Notre Dame Press.
Politics of the professoriate. (1991, July – August). The Public Perspective, PP. 86 – 87.
Propst, R. L. (1988). Psychotherapy in a religious framework: Spirituality in the emotional healing process. New York: Human Sciences Press.
Propst, L., Ostrom, R., Watkins, P., Dean, T., and Mashburn, D. (1992). Comparative efficacy of religious and nonreligious cognitive – behavioral therapy for the treatment of clinical depression in religious individuals. Journal of Consulting and Clinical Psychology: 60. 94 – 103. Richardson. J. T. (1985). Psychological and psychiatric studies of new religions. In L. B. Brown (Ed.), Advances in the psychology of religion (pp. 209-223). NewYork: Pergamon Press.
Richardson, J. T. (1991). Cult / brair washing cases and freedom of religion. Journal of Church and State. 33, 55 – 74.
Richardson, J. T. (1992). Mental health of cult consumers: Legal and scientific controversy. In J. Schumaker (Ed.), Religion and mental health (pp.233 – 244). New York: Oxford University Press.
Richardson, J. T. (1993). Religiosty as deviance: Negative religious bias in and misuse of the DSM – I I. Deviant Behavior, 14, 1-21.
Riesman. D. (1993). Ouixotic ideas for educational reform. Society, 30 (3), 17-24.
Riger, S. (1992). Epistemological debates, feminist voices: Science, social values, and the study of woman. American Psychologist, 47, 730 – 740.
Rizvi, S. A. A. (1988) Muslim tradition in psychotherapy and modern trends. Lahore, Pakistan: Institute of Islamic Culture.
Robinson. D. (1981). An intellectual history of psychology (Rve. ed.). New York: MacMillan.
Rolston. H. (1987). Science and religion: A critical survey Philadelphia: Temple University Press.
Sarason. S. (1984) If it can be studied or developed, should it be? American Psychologist, 39, 477-485.
Shafranske, E. P., and Malony, H. N. (1990). Clinical psychologist”s religious and spiritual orientations and their practice of psychotherapy. Psychothorapy. 27, 72-78.
Simon, H. (1990). A mechanism for social selection and successful altruism. Science. 250. 1665-1668.
Sperry. R. W. (1988). Psychology”s mentalist paradigm and the religion / science tension. American Psychologist, 43. 607-613.
Sperry. R. W. (1993). The impact and promise of the cognitive revolution. American Psychologist, 48, 878 – 885.
Spilka. B.. Hood. R.. and Gorsuch, R. (1985). The psychology of religion. Englewood Cliffs. NJ: Prentice Hall.
Staats. A. (1991). Unified possitivism and unification psychology: Fad or new field? American Psychologist, 46. 899-912.
Stern, M. E. (Ed.). Psychotherapy and the religiously committed patient. NewYorK: Haworth Press.
Tan, S. Y. (1993, January). Training in professional psychology: Diversity includes religion. Paper Presented at the midwinter conference of the National Council of Schools of Professional Psychology, La Jolla, CA.
Tisdale, J. R. (in press). Transpersonal psychology and Jesus” Kingdom of God. Journal of Humanistic Psychology.
Tjeltveit, A. C. (1986). The ethics of value conversion in psychotherapy: Appropriate and inappropriate therapist influence on client values. Clinical Psychology Review, 6. 515-537.
Tjeltveit, A. C. (1989). The ubiquity of models of human beings in psychotherapy: The need for rigorous reflection. Psychotherapy, 26, 1-10.
Torrance, T. F. (1980). Christian theology and scientific culture, Belfast, Northern Ireland: Christian Journals Limited.
Torrance, T. F. (1984). Transformation and convergence in the frame of knowledge: Explorations in the interrelations of scientific and theological enterprise. Belfast, Northern Ireland: Christian Journals Limited.
Toulmin, S. (1962). Foresight and understanding. San Francisco: Harper.
Toulmin, S. and Leary, D. (1985). The cult of empiricism in psychology and beyond. In S. Koch and D. Leary (Eds.), A century of psychology as science (pp. 594-617). New York: McGraw-Hill.
Vande Kemp, H. (1984). Psychology and theology in Western thought (1672-1965): A historical and annotated bibliography. Mill Wood, NY: Kraus.
Van Leeuwen, M. S. (1985). The person in psychology: A contemporary Christian appraisal. Grand Rapids, MI: Eerdmans.
Vitz. P. (1977). Psychology as religion: The cult of self – worship. Grand Rapids, MI: Eerdmans.
Walsh, R. N., and Vaughan, F. (Eds.). (1980). Beyond ego: Transpersonal dimensions in psychology: Los Angeles: Tarcher.
Wegner, D. M., and Vallacter, R. R. (1977). Implicit psychology: New York: Oxford University Press.
۱۶۵
Wolterstorff, N. (1984). Reason within the bounds of religion (2nd ed.) Grand Rapids, MI: Eerdmans.
Woolfolk, R., and Richardson. F. (1984). Behavior therapy and the ideology of modernity. American Psychologist, 39, 777-786.
Worthington, E. L. (1988). Understanding the values of religious clients: A model and its application to counseling. Journal of Counseling, 35, 166-174.
Worthington. E. L. (1989). Religious faith across the life span: Implications for counseling and research. The Counseling Psychologist. 17, 555-612.
Worthington, E. L. (1991). Psychotherapy and religious values: An update. Journal of Psychology and Christianity, 10, 211-223.
Wulff, D. (1991). Psychology of religion: Classic and contemporary views. New York: Wiley.
منبع: مجله حوزه و دانشگاه، شماره ۲۹، زمستان ۱۳۸۰، صفحه -۱۳۳ تا ۱۶۶