نویسنده: سوفی لستر
مترجم: منصور برجی
لئوناردو دیکاپریو در فیلم Inception (سرآغاز) نقش کاب (Cobb) را به عهده دارد که یک مجرم غیرعادی است. او به همراه دوست عملگرای خود، آرتور (ژوزف گوردون-لویت) مأموریت یافتهاند که در ازای دریافت پول وارد خواب افراد شوند و اطلاعات محرمانۀ تجاری-سازمانی را از ذهن آنها استخراج کنند. اما کاب از این کار خسته شده است. همسر او Mal (ماریون کوتیلارد) مدام در خواب به سراغش آمده و در سفرهایش درد و سر میآفریند. در این میان کاب خواسته دیگری جز بازگشت به خانه و دیدن روی فرزندانش را ندارد.
پیشنهاد ساتیو (کن واتانبه)، که یک تاجر بانفوذ است، امکان نجات کاب را از تبعید امکانپذیر ساخته و علیرغم هشدارهای دوستش آرتور آنرا میپذیرد. ساتیو از آنها میخواهد یک غیرممکن را ممکن سازند؛ یعنی به جای دزدیدن یک ایده از ذهن فرد مورد نظر، ایدهای را در ذهن او بکارند. کاب هم برای این کار تیمی از افراد مختلف فراهم میکند تا بزرگترین سرقت زندگیش را انجام دهد.
فروش شصت میلیون دلاری این فیلم در هفتۀ اول، به استودیوهای سازندۀ فیلم ثابت کرد که مردم از فیلمهای چالش کننده استقبال میکنند. اما نقدهایی که بر این فیلم وارد شده نیز خیلی بیجا نیستند. علیرغم نقش مهم همۀ بازیگران این فیلم، معرفی و پردازش شخصیتها در آن خیلی ضعیف انجام شده است. ولی اگر معیار یک فیلم خوب را غرق شدن بیننده در دنیای فیلم بدانیم، در این صورت فیلم اینسپشن واقعاَ موفق بوده است. در نیم ساعت اول فیلم ضربآهنگ کندی دارد، و به معرفی فرضیۀ اصلی فیلم و دنیایی که محل وقوع داستان است میپردازد. اما به محض اینکه تیم کاب تشکیل شده و مشغول به کار میشوند، فیلم لحظهای هم شما را رها نمیکند. رویهم رفته فیلمی پیچیده است، اما گیجکننده نیست، فیلمی پرحادثه اما با یک هسته عمیقاً عاطفی.
فیلم اینسپشن، مثل همۀ فیلمهایی که در واقعیتهای ذهنی و صوری سیر میکنند (همچون ماتریکس)، بینندۀ را به تجزیه و تحلیل وا میدارد. نصف لذتی که از تماشای آن میبرید، در پیگیری سرنخهایی است که در جریان فیلم به جا گذاشته میشوند. آخرین صحنۀ فیلم، بدون اینکه بخواهد یک پیچیدهگی به معنای متعارف آن باشد، تعبیرهای متنوعی را برای شما امکانپذیر میسازد.
معمایی که فیلم با آن سر و کار دارد یک راز پیچیدۀ فلسفی نیست، بلکه پرسشهایی است که شاید در زندگی روزمرۀ خود بدون اینکه متوجه باشیم برای آنها پاسخهایی میسازیم. پرسشهایی مثل اینکه “واقعیت کدام است”، “چه چیزی را میتوانم باور کنم”، “آیا میتوانم در مورد چیزی یقین داشته باشم.”
یوسف، فرد شیمیدان تیم کاب، در صحنهای از فیلم او را به اتاقی میبرد که مملو است از مردانی به خواب رفته که با سیم به دستگاه خواب وصل شدهاند. کاب میپرسد: “آیا اینها هر روز برای خوابیدن به اینجا میآیند؟”، و پاسخ میشنود که: “نه. آنها اینجا میآیند تا از خواب بیدار شوند. برای آنها خواب تبدیل به واقعیت شده.” این پاسخ توصیفگر وضعیتی است که خود کاب در آن به سر میبرد، دنیایی بینابین خواب و بیداری. او وارد شدن به دنیای خواب و بازگشت به گذشته را به زندگی زمان حال خود ترجیح میدهد، زندگیای که پر از احساس غم و ندامت است و در آن همسرش مرده و بچههایش از او گرفته شدهاند. او انگیزۀ زیادی برای بیدار شدن ندارد، و در معرض این خطر قرار دارد که خود را نیز گم کند.
تیم کاب که در لایههای مختلف خواب رفت و آمد میکنند، باید با خودشان یک”توتم” به همراه داشته باشند که تماس آنها را با واقعیت حفظ کند. توتم آرتور یک تاس است که در دنیای بیداری تنها شش میآورد. توتم کاب، فرفرهای است که آن را بعد از خودکشی همسرش به ارث برده و اگر در عالم خواب آن را بچرخاند، هرگز از چرخش باز نخواهد ایستاد. گویا فیلم با این شیء ساده و بی ضرر، به ما یادآوری میکند که تماس ما با واقعیت چقدر ظریف و شکننده است. در شکهای خزنده مَل (همسر کاب)، و تصمیم وحشتاکی که او در آخر زندگیش میگیرد ما با عواقب مهلک یک تشخیص غلط آشنا میشویم. توهم او، و درخواستش از کاب برای برداشتن قدم ایمان (یا جهش ایمان)، یا پریدن به همراه او از بالکنی هتل، شاید منعکس کنندۀ برداشتی باشد که غالباً در مورد “ایمان” وجود دارد: وقتتلف کردنی بیفایده و در خدمت یک توهم بی اساس. اما برخلاف آن، در الگوی کتابمقدس از ایمان، در نظر گرفتن شواهد و براهین -و تعهدی متوکلانه به آنها- اساس ایمان است و فراتر از تجربیات و احساساتی قرار میگیرند که خاصیتی متغیر دارند.
دنیای مدرن به این میبالد که خرافات گذشتگان را از دامن فرهنگ زدوده و با سلاح شک از رویاهای قدیمی، همچون زندگی بعد از مرگ و قلمرو روحانی، رهیده و خود را ایمن کرده است. ولی حقیقت این است که فیلمهایی چون اینسپشن و ماتریکس از یک واقعیت پرده برمیدارند و آن اینکه: حتی در دنیای غرب، که جهانبینی تجربی در آن حکمفرماست، هیچکس نمیتواند این ظن یا گمان را به کلی کنار بزند که واقعیت بیش از آن است که ما به چشم میبینیم. ما با کسانی که در این تردید شریک هستند ارتباط برقرار کرده، و همراه آنها با مشکلات دسته و پنچه نرم میکنیم تا دریابیم آنچه واقعی است کدام است.
شاید پشت کردن کاب به آخرین چرخش فرفره، حاکی از این باشد که او از بیدار شدن در دنیای واقعی خسته شده و ترجیح میدهد که به جای آن در پی واقعیتی برود که به سود اوست. از طرف دیگر، او در تلاش خود برای یافتن آنچه واقعی است، دست به هر کاری زده، حتی کاشتن یک فکر در ذهن همسرش، و بعد هم به امید بیداری، همراه او بر روی ریل قطار خوابیدن. در سراسر فیلم او با یک دو دلی روبروست. از یک طرف عالم خواب امکانات اغواکنندهای را برای او مطرح میکند – مثل چاره کردن احساس ندامت، یا بازیافتن چیزهایی که از دست داده- و از طرف دیگر این واقعیت ناخوشایند قرار دارد که از دنیای خیالی نمیتوان انتظار هیچ شفا یا امید حقیقی را داشت. با دیدن همسرش در عالمی برزخگونه (Limbo)، او معتقد است که علیرغم اینکه Mal در عالم خیال ظاهر قانع کنندهای دارد، اما نمیتواند از همه “کمالات و نواقص” همسری که دوستش میداشت برخوردار باشد.
از خیلی جهات، همه ما در یک عالم Limbo که برای خودمان ساختهایم زندگی میکنیم. ما با گزینشهای سادهای همچون نوع اخباری که میخوانیم، دنیای خیالی خودمان را میسازیم و در پناه آن از واقعیت رنج و مرگ، و ناچیز بودن خودمان غافل میشویم. مجموعه تعاریف ما از اخلاقیات، معنای زندگی و حقیقت، مرزهای شخصی دنیایی است که برای خود میسازیم. اما این دنیا یک دنیای خیالی و زودگذری بیش نیست. اگر چه این احساس ‘آزادی‘ ممکن است در ابتدا لذت بخش جلوه کند، اما در تجربه، تباهی آن آشکار میشود، زیرا یک جایی در عمق وجودتان غیرواقعی بودن این نوع زندگی را احساس خواهید کرد. ممکن است از گوشه چشم متوجه فرفرهای بشوید که همچنان به چرخش ادامه میدهد، و یا خراشی که وجدانِ ناراحت بر دلتان وارد میکند، و اینها نشان از یک واقعیت بزرگتر داشته باشد.
کاب در مورد تجربۀ اولش از عالم برزخگونۀ Limbo میگوید: “اولش بد نبود، احساسی مثل خدایان داشتیم. اما آخر کار، هیچکدام واقعی نبود. برای من زندگی کردن در آن وضعیت غیر ممکن شد.” کتابمقدس میگوید که ما مثل Mal (همسر کاب)، توتم خودمان را در جای محفوظ قفل کرده و کناری گذاشتهایم، سپس به یک تبعید خودخواسته از حقیقت و واقعیت تن دادهایم. رد کردن واقعیت خدا، به سود دنیایی خود-محور که برای خودمان ساختهایم، به بیگانگی ما از خدا و اهداف او برای زندگیمان انجامیده است. بدون او، ما در خوابی ناخودآگاه به سر میبریم و روزهای زندگیمان را به ساختن خانههای شنی در کنار ساحلهای خیال میگذرانیم. “ما واقعیت را گم کردهایم،” و در نتیجه نمیدانیم که در حقیقت که هستیم و برای چه زندگی میکنیم.
اما راهی برای بازگشت به خانه وجود دارد. خدا ما را در دنیای پوچ رویاهایمان رها نکرده است، بلکه به دنبال ما آمده تا ما را به واقعیت بازگرداند. برای کسانی که جویای یافتن هستند و توجه میکنند، دنیا پر است از “توتمها”، علایمی که به حقیقت اشاره میکنند. زیباییها و پیچیدگیهای خلقت نشان از یک خالق دارند؛ وجدان ما حاکی از وجود یک معیار مطلق اخلاقی و قصور ما در عمل کردن به آن است، و روشنترینِ این نشانهها، یعنی زندگی و مرگ عیسای مسیح، از خدایی حکایت دارد که مشتاق بازگشت ماست. شاید برایمان ناخوشایند باشد، شاید زمانی که رویای اطرافمان به طرز گیجکنندهای واقعی به نظر میرسد، باید اعتماد خودمان را بر حقیقتی غیرعینی و نادیدنی بگذاریم. اما دنیایی عمیقتر، وسیعتر، و غنیتر در انتظار ماست؛ اگر قدم ایمان را برداریم، و با یک جهش ایمان از خواب برخیزیم.